جدول جو
جدول جو

معنی روشن روان - جستجوی لغت در جدول جو

روشن روان
روشن دل، شاد و خوشحال
تصویری از روشن روان
تصویر روشن روان
فرهنگ فارسی عمید
روشن روان
(رَ / رُو شَ رَ)
صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست. (ناظم الاطباء). روشندل. روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف) .که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد:
گشادند لب کای سپهر روان
جهاندار و باداد و روشن روان.
فردوسی.
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند وروشن روان آمدند.
فردوسی.
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان.
فردوسی.
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان.
اسدی.
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان.
نظامی.
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند.
سعدی (گلستان).
شنید این سخن پیر روشن روان
بروبر بشورید و گفت ای جوان.
سعدی (بوستان).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند.
سعدی (گلستان).
ورجوع به روشندل و دیگر مترادفات کلمه شود.
، بیدار. آگاه. هوشیار. مواظب. (از یادداشت مؤلف) : (یکی از جاسوسان افراسیاب شبانه به لشکرگاه کیخسرو آمد همه را خفته دید...)
چون آن دید برگشت و آمد دوان
کز ایشان کسی نیست روشن روان
همه خفتگان سربسر مرده اند
تو گفتی همه روز می خورده اند.
فردوسی.
یکی آفرین کرد بر ساروان
که بیدار بادی و روشن روان.
فردوسی.
، با روح روشن. شاد. مسرور:
چنان بد که بی ماهروی اردوان
نبودی شب و روز روشن روان.
فردوسی.
بدو گفت کاووس کان کارتست
که روشن روان بادی و تندرست.
فردوسی.
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر پهلوان
که بیداردل باش و روشن روان.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان.
فردوسی.
، مقلوب روان روشن:
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید.
فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
ز روشن روانی که دارد چو آب
بدو چشم روشن شده ست آفتاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
روشن روان
زنده دل، هوشیار
تصویری از روشن روان
تصویر روشن روان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن رای
تصویر روشن رای
آنکه دارای عزم، تدبیر و اندیشۀ روشن است، روشن فکر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو شَ)
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین. صائب رای. (آنندراج). روشن فکر. لهم (یادداشت مؤلف). صاف دل و دارای ضمیر نورانی. (ناظم الاطباء) : بوسهل در راه چند بار گفت: سبحان اﷲ العظیم چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان ! (تاریخ بیهقی).
حکمت آرایان روشن رای را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراطالمستقیم.
سوزنی.
صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه 334). و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید. (سندبادنامه 245). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص 211).
سر برآورد گرد روشن رای
کرد خالی زپیشکاران جای.
نظامی.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر.
سعدی (گلستان).
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
سعدی (گلستان).
دل که آیینۀ شاهی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
وضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) :
به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی
به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان.
فرخی.
، نیکوروی. خوشرو:
به من پرویز روشن روی بوده ست
به گیتی در همه ما را ستوده ست.
نظامی.
، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی:
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم.
خاقانی.
، مقلوب روی روشن:
بتانی دید بزم افروز دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ هََ)
که هوای روشن دارد. که دارای هوای صاف و روشن است:
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
جان عزیز. (لغت محلی شوشتر خطی) ، آسایش جان. (ناظم الاطباء) ، کنایه از معشوق و شراب و هرچیز خوب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
انوشیروان. نوشیروان. صورتی است ازنام انوشیروان. رجوع به انوشیروان شود:
هم سبب امن را رایت توکیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان.
خاقانی.
عنصر نوشین روان عدل به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ دَ)
چیزی که داخل آن روشن باشد:
روشن درون تفته دل گرم ژاژخای
آتش نهاد خاکی و معموردودمان.
خواجوی کرمانی (در وصف حمام)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
صفت روشن روی. (یادداشت مؤلف). وضائت. (زمخشری). رجوع به روشن روی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ سَ)
باوقوف و دانای در خواندن خط. (ناظم الاطباء) ، صاحب آنندراج کلمه را بمعنی آنکه برخواندن و مطالعه نمودن خط و کتابت قدرت داشته باشد آورده و بیت ذیل را شاهد قرار داده است:
صبحها روشن سواد نسخۀ آرام نیست
سطرکردی در نظر از مشق رم آورده ایم.
بیدل (از آنندراج).
اما در این بیت روشن سواد معنی سواد و پیش نویس و خط قابل خواندن و تمیز مثل پاکنویس و بیاض دارد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ بَ)
آنکه بیان او روشن است. فصیح
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ رَ)
صفت روشن روان. روشندلی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به روشن روان و روشندلی شود
لغت نامه دهخدا
روان شیرین جان شیرین، دارنده روان شیرین. توضیح اسم (انو شروان) را بخطا ازین کلمه دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن روانی
تصویر روشن روانی
روشن ضمیری دانایی آگاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشین روان
تصویر نوشین روان
((رَ))
روان شیرین، جان شیرین
فرهنگ فارسی معین
روشن کن
فرهنگ گویش مازندرانی